امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

امیرحسین پسر بابا عسل مامان

خوشحال و ناراحت

سلام. دیروز بالاخره بعد از یک ماه و نیم امیر حسین جون بغل کردم. ماشالله سنگین تر شده و شر و شور تر خوشحالم . هم خوشحالم هم ناراحت . چون امیرحسین بابا با من مثل غریبه ها رفتار می کرد. نمی دونید چه دردی داره که به جگر گوشه ات ثابت کنی تو پدرشی تو عزیز ترینشی، تو از ته دل دوسش داری. بچه ها چه زود فراموش می کنند.... تو عمرت را برایشان می گذاری و آنها ... به ترفه العینی فراموشت می کنند. دوستت دارم بابایی... عاشقتم امیرحسین... حتی اگه نشناسی... حتی اگر نگویی بابایی
3 آذر 1392

بهترین لحظات عمر

سلام... امیرحسین جونم دو تا دندون کوچلو در آورده و بی نهایت بامزه شده... در اولین فرصت که دوربین گیرم بیاد عکسشو می گیرم می ذارم. این دو روز تعطیلات بهترین لحظات عمرم بود. بودن تمام وقت در کنار بابایی جون. هیچ چیز اینقدر لذت بخش نیست، حتی دیدن بهترین فیلم دنیا، رفتن به زیبا ترین مکان دنیا. هیچ چیز ...هیچ چیز به اندازه با تو بودن برام لذت بخش نیست، امیر حسیـــــــــــن بابا
3 آذر 1392

آقای مهندس امیرحسین

امیر حسین جون بابا این روزا حسابی شلوغ کاری میکنه انرژی داره ماشالله... دو تا موبایل و تلفن خونه رو درست کرده اساسی...نمی دونم چرا عاشق وسایل برقیه ،...با بهترین اسباب بازی ها نهایتاً ده دقیقهسرگرم بشه اما تا یه سشوار یا تلفن بزاری جلوش دیگه تا یه ساعت نمی تونی ازش جداکنی... اونوقت خدا نکنه بزاریش جلوی لب تاپ یا کامپیوترتا سرو ته شو در نیاره ول کن نیست. برا همین چند وقته تو خونه بجای امیرحسین صداشمی زنیم آقای مهندس!!، اینقدرم با افتخار جواب می ده.... سرشو بالا می یاره و میخنده. ماه رمضون هم بابایی جون افطار و سحر با ماهمراه سفره بهم میریزه و ظرف چپه می کنه و اون ته مه ها یه چیزی می خوره ... ازترس ما تو ماه...
3 آذر 1392

لحظه خدافظی

  بَ بَ... بَا    با    ...   بابُـــ ا... با   با...   (صدایبستن در)   باببااا....   باااااا با...     باااا بااااا اِهه   اِهه     اهع...اَاااا یییییی   ...باااااییییی... ...و صدای گریه شدید....          . . . این صدایی پر از عشق و ناراحتی است که من هر روزصبح موقع آمدن سر کار می شنوم تا آماده می شوم و لباس می پوشم امیرحسین جون چهاردستو پا زود تر از من جلو در ایستاده است. و من هزار بار خود را لعنت میکنم و طلب حلالیتمی کنم که تو را اینگونه رهایت می کنم. ...
3 آذر 1392

اولین جشن تولد

سلام. انگار همین دیروز بود ساعت 9 صبح به من خبر دادن به دنیا اومدی هنوز صدای گریه ات تو گوشمه. اولین صدایی که از پشت گوشی تلفن شنیدم. شوکه شده بودم و طنم مثل بید می لرزید. آره واقعیت داشت من پدر شده بودم!... نفهمیدم چطوری پردیم تو ماشین و چی برداشتم چی برنداشتم و با سرعت 150 تا بی وقفه 1000 کیلومتر روندم تا به تو برسم. امیرحسین عزیزم و 7 ساعت بعد تو در آغوشم بودی... آرام و بی صدا به من نگاه کردی... بابایی تولدت مبارک تولد اولین سال زندگیت مبارک امیر حسین عزیزم تولدت مبارک. امشب یه جشن تولد کوچیک سه نفره تو غربت برات می گیریم. امیوارم از ما راضی باشی. انشالله هفته بعد همزمان با عید قربان می ریم نیشابور و تو جمع خانواده یه جشن تولد حس...
3 آذر 1392

شادی جشن تولد

سلام امیرحسین یک ساله شد. البته الان فقط یه جشن کوچیک سه نفره گرفتیم. ایشالله نیشابور یه جشن حسابی شادی امیرحسین در جشن تولد. . . . اینم یه ژست یک سالگی ...
3 آذر 1392

جشن تولد به توان 3

سلام جای همگی خالی روز عید قربان رفتیم شهرستان و دوتا جشن تولد حسابی برای امیرحسین جون گرفتیم اولی خونه (پدر خانم)   حاجی طاهری که سنگ تموم گذاشتن و یه جشن تولدخوب گرفتن، شلوغ شلوغ. روز بعد جشن دومی خونه (پدر) حاجی سیدآبادی کهیه جشن چند منظوره بود؛ دوتا جشن تولد و جشن ختنه سوری به تعویق افتاده برایامیرحسین و پسرعموش سعید و البته سالگرد ازدواج خواهر کوچیکه بنده. حسابی خوش گذشتجای دوستان خالی. اینم چند تا عکس توپ از جشن تولد ها جشن خونه حاج آقا طاهری. امیرحسین در حال ناخونک زدن به کیک عکس دو نفره با سعید آقا پسر عمو قبل از جشن ژست خوشحالی امیرحسین بابا اینم جشن دونفره ...
3 آذر 1392

تــبــــــــــــــــــ

هفته پیش روزهای سختی رو گذروندیم. بعد از جشن تولد ها و چند تا مهمونی امیرحسین جون 5 روز با تب شدید طی کرد. تب از 37 به 38 و 39 رفت و کمتر نمی شد تا جایی که چندین دکتر مختلف رفتیم و آزمایش خون عفونت نشون داده بود . حسابی ترسیده بودیم. این وسط جایزه نفر اول جشنواره اشراق زهر مارمون شد. در ظاهر خوشحال اما درونم خراب خراب بود. تا دیروز صبح که الحمدالله با دعای خیر دوستان و آشنایان حالش بهتر شده. کمی بازیگوشی می کنه و تبش فروکش کرده. آزمایش هم مشکلی نداره.  خنده پسرم از هزار جایزه جشنواره برایم خوشحال کننده تر بود. با این اتفاقات دیگه واقعا به چشم زخم اعتقاد پیدا کردم.
3 آذر 1392