خوشحال و ناراحت
سلام. دیروز بالاخره بعد از یک ماه و نیم امیر حسین جون بغل کردم. ماشالله سنگین تر شده و شر و شور تر خوشحالم . هم خوشحالم هم ناراحت . چون امیرحسین بابا با من مثل غریبه ها رفتار می کرد. نمی دونید چه دردی داره که به جگر گوشه ات ثابت کنی تو پدرشی تو عزیز ترینشی، تو از ته دل دوسش داری. بچه ها چه زود فراموش می کنند.... تو عمرت را برایشان می گذاری و آنها ... به ترفه العینی فراموشت می کنند. دوستت دارم بابایی... عاشقتم امیرحسین... حتی اگه نشناسی... حتی اگر نگویی بابایی
نویسنده :
مصطفی
15:04